همه ی دلخوشیم نگاه اطلسی توست
اری اغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من
دگر به پایان نیندیشم که همین
دوست داشتن زیباست
قرارم رفته از کف بیقرارم
برای دیدنت چشم انتظارم
بیا ارامش دلهای خسته
که بیش از این دگر طاقت ندارم
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه اشکها که در گلو رسوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح..ظهر...نه غروب شد نیامدی
اهل کاشانم اما شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است من با تاب من با تب خانه ایی
در طرف دیگر شب ساخته ام
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
وقتی یاد خدا در ذهنم تداعی میشود
دیگر دل تنگی را نمیبینم و حس نمیکنم
چون دیگر با خودم عهد بستم حکمت را چاره ساز زندگیم کنم
اری حکمت
دلم گرفته اسمون
نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم
نمیتونم شکوه کنم
انگاری کوه غصه ها
رو سینه ی من اومده
اخ داره باورم میشه
خنده به ما نیومده
خنده به ما نیومده...